هیچ...



دیشب

دعوا کردم

تو گروه کلاس

یه سریا رو انداختم به جون هم و طبیعتا به جون خودم

نمیدونم چرا یه لحظه خون به مغزم رسید یا نرسید و ییهو حس کردم لازمه الان یه فتنه بندازم تو کلاس و انداختم

زنگ زدن گفتن کوتاه بیا

نیومدم

پشت تلفن داد میزدم و اتاق بغلی با مشت میزد به دیوار که یعنی خفه شو

اما رگباری گفتم و گفتم و گفتم

اومدن پی وی

باز حرفمو زدم

گروه شلوغ شد

چند نفر افتادن به جون هم

هرکی اومد پی وی مستقیم و غیر مستقیم ریدم بهش

یه نفرم اومد تو اتاق مون که کامل قهوه ای تیره ش کردم

بالاخره اون شد که می خواستم

و نصفه شب خوشحال از اینکه حقم رو گرفتم با آرامش خوابیدم

 

 

 

پی نوشت:بگم چرا نمی نویسم؟

چون هنوز کامنت ها تون رو تایید نکردم

و نمی رسم هم تایید کنم

زیاده واقعا

دیگه روم نمیشه بدون تایید کامنتا بنویسم

مرسی از کسایی که کامنت گذاشتن ولی از این به بعد کامنت ها اکثرا بدون جواب تایید میشن تا ببینم چی میشه

چسی نمیاما ولی واقعا نمی رسم

علاوه بر دانشگاه هفته ای 4 جلسه بیرون کلاس میرم

خلاصه که ببخشید

 

 

 

بعدا نوشت: اینم اضافه کنم که از بین اون همه دوست پر ادعام

فقط گلگلی تا تهش پشتم موند


دخترا

بیاین بگین اگه واسه کادو تولدتون حدود ده تا لاک گلدن رز هدیه بگیرین خوشحال میشین یا نه؟

کار عاقلانه ایه به نظرتون؟

مثلا با پولش میشه یه دونه از این دستبند هایی که آویز طلا دارن هم خرید

اما خب این جینگولی تره

نظرتون؟

 

پی نوشت:طرف خودش وضع مالیش خوبه


یه مدت بود تو سامانه تغذیه نمیتونستم وارد شم

نماینده پیگیری کرد فهمید یکی از بچه هامون رفته رمزا مونو سر خود تغییر داده

نماینده رمز جدید رو اعلام کرد

دیدم باز وارد نمیشه

گویا عنتر خان رفته باز رمز جدیده رو هم تفییر داده :/

یعنی کرم پیش اینا لنگ میندازه


دیدن آدمی که در انتظار مرگش نشسته خیلی سخته

امروز رفتم سر تختش و سریع خداحافظی کردم و اومدم

تو ماشین همه ش به این فکر بودم

که چرا بیشتر نگاش نکردم؟

شاید این بار آخر می بود .

اما واقعا دیدن دستای لاغر و بدن ضعیفش که توانایی ت خوردن هم نداشت برام سخت بود

گفتن نهایتا تا ده روز دیگه زنده ست

ده روزی که دو روزش رفته. 

 

 

خدایا خواستی جون منو بگیری یهویی بگیر

من تحملش رو ندارم

نمیتونم رو به قبله به انتظار مرگ بشینم


یه مدته کارای خونه رو کم و بیش انجام میدم

که تا وقتی هستم یه باری از رو دوش مامان بابا بردارم

دیگه رسما به چشم کُزِت نگام میکنن :/

مامان که صبحا میزنه بیرون میگه یه فکری برا ناهار بکن

آلو هاشم یکم خراب شده بود میگه تقصیر تو بود خوب بهشون نرسیدی :/

میگه بیا فلان کار رو بکن میگم باشه بعد مثلا یکم دیر میرم میگه یه باشه الکی میگی دیگه ولش میکنی

دیروزم بابا اومده میگه سی تومن بهت میدم برو انباری رو تمیز کن :////

نرفتم

امروز اومد گفت پنجاهش میکنم پاشو برو اگه نری دیگه کمترش میکنما

 

چند روز پیشام به خوش خواب گفت برو پیاز بخر نرفت

برگشته به من میگه خودت برو بخر

 

اسیر شدما

حالا ما یه بوقی زدیم

اینا دیگه سوار شدن

پیاده م نمیشن


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگی با اطلاعات مختلف انواع مدل‌های طراحی داخلی فیزیوتراپیست زهرا اشعری ˙·˙•☁☂هیســ ـ ـ ـ ــ ☂☁•˙·˙ بالشت دانلود رایگان فیلم های جدید خا طرات من الی پرواز فروش وب مانی زعفران اسپری